فرهنگ ما شیفته و دلباختهی سعادت است، و با وجود اینکه ما وقت و امکانات فوقالعادّهای برای کسب موفّقیّت، شغل خوب، دوستان خوب، آپارتمان زیبا و خرید اتومبیل و خانه صرف میکنیم تا خوشبختتر باشیم، امّا بیشتر ما احساس آسودگی و آسایش نداریم، و به جای احساس رضایت، بیهدفی و بیفایدگی را تجربه میکنیم.
با بالا گرفتن افسردگی و احساس تنهایی و افزایش درصد خودکشی در دنیا طی دهههای اخیر، به وضوح به نظر میرسد که یک جای کار اشتباه است. یک احساس پوچی عمیق در میان مردم هست و حتماً لازم نیست دچار افسردگی باشی تا آن را احساس کنی.
این سالها، جامعهشناسان برای فهم مشکل تلاش نمودهاند و یافتههایشان قابل توجّه است: علت موج فزایندهی ناامیدی که جامعه را دربرگرفته کم بودن سعادت نیست؛ بلکه کمبود چیز دیگری است: و آن نبود معنی برای زندگی است. در حقیقت دنبال کردن سعادت به این شیوه که فرهنگ ما به آن تشویق میکند، میتواند مردم را بدبخت کند. خانم امیلی اصفهانی در کتاب خودش به نام «قدرت معنی: دستیابی به تولید در دنیایی شیفتهی سعادت»، بیان کرده که جستجوی معنا برای زندگی رضایتبخشتر از تلاش برای بدست آوردن سعادت شخصی است، او توضیح میدهد که ما به دنبال هدف اشتباهی افتادهایم، چون باید زندگی معنادار هدف ما باشد و نه سعادت. امیلی اصفهانی سؤالاتی چند از خود پرسیده است: آیا در زندگی چیزی فراتر از سعادت و خوشبختی وجود دارد؟ چه فرقی هست بین اینکه خوشبخت باشی یا معنایی برای زندگیت داشته باشی؟ بیشتر روانشناسان خوشبختی را به حالتی از آسایش و آرامش و احساس خوبی داشتن در آن لحظه تعریف میکنند. ولی زندگی دارای معنی بسیار عمیقتر از این است. روانشناس مشهور مارتین سلیگمن میگوید: معنای زندگی از پرداختن به چیزی و متعلّق بودن به آن و خدمت به چیزی یا کسی غیر از خود حاصل میشود، و انجام دادن بهترین کاری که میشود انجام داد. بررسیها نشان داده کسانی که معنایی برای زندگی دارند، قابل انعطافتر هستند و در کار و تحصیل بهتر بوده و زندگی طولانیتری دارند.
و همهی اینها باعث تعجّب امیلیی شده: چطور کسی میتواند با معنادار کردن زندگیاش عمر طولانیتری داشته باشد؟
برای درک این موضوع پنج سال را صرف مصاحبه با صدها شخص و مطالعهی هزاران صفحه در علم روانشناسی و اعصاب و فلسفه نمود و به این نتیجه رسید که زندگی معنادار دارای چهار رکن است: وابسته بودن و پیوستگی به چیزی، داشتن هدف، پرورش و ارتقای روحی، و داستانگویی
ارکان زندگی معنادار
١- پیوستگی
پیوستگی از ارتباط و روابط شخصی میآید بهگونهای که تو برای آن اشخاص دارای ارزش ذاتی باشی و به خاطر چیزی که هستی از تقدیر و تحسین آنها برخوردار شوی و همچنین تو نیز در برابر آنها را تحسین نمایی. پیوستگی و تعلّق حقیقی از عشق سرچشمه میگیرد. روابط خانواده و دوستان کلید دارا بودن یک زندگی معنادار است.
٢- هدف
سرپرست بیمارستان میگوید که هدفش درمان بیماران است. بسیاری از پدر و مادرها میگویند که «هدفشان تربیت کودکانشان است». کلید آفرینش هدف در زندگی به کارگیری تواناییها در خدمت به دیگران است. بسیاری از ما در حین کار احساس رضایت را تجربه کردهایم. این بدین معناست که مسائلی مثل کمکاری، بیکاری و تنبلی و پایین آمدن مشارکت نیروی کار تنها مشکلاتی اقتصادی نیستند، بلکه این موارد نشان از مشکلات وجودی نیز دارند. لازم نیست که هدفت را در کار کردن بیابی، ولی هدف به ما انگیزهای برای زنده ماندن میدهد.
٣- پرورش روحی
گذشتن از مرزهای خود به معنی پرورش روحی و رفتن به سطح بالاتر آگاهی است. لحظات نادری وجود دارد که انسان را به سطحی بالاتر از کارها و امور روزمره ارتقا میدهد، طوریکه احساس درونی تو اوج میگیرد و چه بسا احساس خارج شدن از زمان و مکان به تو دست دهد و احساس پیوند با واقعیت والاتری داشته باشی و شهوت غرور را سرکوب کنی. این احساس ممکن است از طریق باور و ایمان یا از طریق نوشتن، یا مشاهدهی تابلوهای هنری و حتّی از طریق درد و رنج ایجاد شود.
تجربههای ماوراءطبیعی میتواند تو را به کلّی دگرگون کند. در یک برّرسی از دانشجویان خواسته شد که به مدّت یک دقیقه به درختی بسیار بلند نگاه کنند. پس از آن احساس خودخواهی و تکبّر کمتری کردند، حتّی وقتی فرصت کمک کردن در اختیارشان قرار داده شده بزرگوارانهتر رفتار کردند.
٤- داستانپردازی
داستانهایی که از خودت برای خودت میگویی. آفرینش داستانی از رویدادهایی که در زندگیت اتّفاق افتاده، باعث میشود که تو بیشتر خودت را شناسی و بفهمی که چگونه خودت شدی.
زندگی ما تنها بر پایهی حوادث ثابت نیست. میشود آنها را تغییر داد، و تعدیل کرد یا قطع نموده و داستان را دوباره ساخت. با نوجوانی به اسم امیکیا مصاحبه کردم، او در بازی فوتبال معلول شده بود. امیکیا پس از معلولیت به خودش میگفت: «زندگیم با بازی فوتبال عالی بود، ولی حالا به من نگاه کن». افرادی که به زندگی خود اینگونه نگاه میکنند که: «زندگیم خوب بود، حالا بد است» تمایل دارند که افسردهتر و ناراحتتر باشند. و امیکیا هم مدّتی چنین بود. ولی با گذشت زمان، شروع به پرداختن داستان متفاوتی کرد. داستان جدیدش این بود: «زندگیم پیش از معلولیتم بدون هدف بود. زیاد جشن میگرفتم و آدم خودخواهی بودم. ولی معلولیتم به من فهماند که میتوانم مرد بهتری باشم.»
تعدیل و تغییر داستانش زندگیش را تغییر داد. و بعد از اینکه داستان جدید را برای خودش گفت، شروع به مراقبت از کودکان نمود و فهمید که هدفش: خدمت به دیگران است.
روانشناس مک آدامز این را «جایگزینی داستان» مینامد، یعنی تبدیل بدی به خوبی دان متوجّه شد که کسانی که زندگی معنادار دارند تمایل دارند داستانهایی از زندگیشان را بیان کنند که براساس فداکاری و رشد و عشق است. ولی چه چیزی باعث میشود که انسانها داستانشان را تغییر دهند؟
برخی از مردم پارهای کمکهای درمانی میگیرند، ولی تو میتوانی خودت هم این کار را انجام دهی. تنها کافی است به شیوهای بررسی گونه به تمام زندگیت فکر کنی: چگونه به این مهارتهایی که خودت آن را زندگی کردهای شکل دادهای، چه چیزهایی را از دست دادهای چه چیزهایی به دست آوردهای. این کاری بود که امیکیا کرد. نمیتوان یک شبه داستان زندگی را تغییر داد؛ ممکن است سالها طول بکشد و دچار دردهای زیادی بشوی. همهی ما رنج کشیدهایم و مبارزه کردهایم. ولی در آغوش کشیدن آن خاطرات دردناک میتواند چشمانداز جدید و حکیمانهتری بر روی ما بگشاید، تا بتوانیم آن خوبی را که توانمندمان میکند بیافرینیم.
پیوستگی، هدف، پرورش روحی، و داستانسرائی: اینها چهار ستون زندگی معنادار هستند. خوشبختی میآید و میرود. ولی وقتی که زندگی واقعاً سخت میشود، وجود یک معنا دستگیرهای برای چنگ زدن میبخشد و قدرت معنا همین است.
#زندگی_معنادار
نظرات